سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

 

چهل و پنج دق?قه ا? م? شد که در آن سوز سرما ا?ستاده بود. زن? کنار جاده منتظر کمک ا?ستاده بود. ماش?ن ها ?ک? پس ازد?گر? رد م? شدند. انگار با آن پالتو? کرم? اص? تو? برفها د?ده نم? شد. به ماش?نش نگاه کرد که رو?ش حساب? برفنشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پ?چ?د و ک?ه پشم?اش را تا رو? گوش ها?ش کش?د. ?ک ماش?ن قد?م? کنار جاده ا?ستاد و مرد جوان? از آن پ?اده شد. زن، کم? ترس?د اما برخودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او س?م کرد و مشکلش را پرس?د. 

 زن توض?ح داد که ماش?نش، پنچر شده و کس? هم به کمک او ن?امده است. مرد جوان از او خواست ب?ش از ا?ن در آن سرما? آزار دهنده نماند و تا او پنچرگ?ر? م? کند زن در ماش?ن بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برا?ش فرستاده است. در ماش?ن نشسته بود که مرد جوان تقتق به ش?شه زد. زن پول? چند برابر پول پنچرگ?ر? در مغازه را که کنار گذاشته بود برداشت و از ماش?ن پ?اده شد و بعد از ا?نکه از و? تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان با ادب، پول را پس زد و گفت که ا?ن کار را فقط برا? رضا? خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت “:در عوض ، سع? کن?د آخر?ن کس? نباش?د که کمک م? کند”. از هم خداحافظ? کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اول?ن رستوران به راه افتاد. از فهرست غذا? رستوران ?ک? را انتخاب کرده بود که زن جوان? که ماه ها? آخر باردار? خود را م? گذراند با لباس بس?ار کهنه و مندرس? به طرفش آمد و با مهربان? از او پرس?د چه م?ل دارد. زن، غذا?? 80 د?ر? سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، ?ک اسکناس صد د?ر? به زن جوان داد. زن جوان رفت تا ب?ست د?ر بق?ه را برگرداند. اما وقت? بازگشت خبر? از آن زن نبود. در عوض، رو? ?ک دستمال کاغذ? رو? م?ز ?ادداشت? د?ده م? شد. زن جوان ?ادداشت را برداشت. در ?ادداشت نوشته شده بود که آن ب?ست د?ر به ع?وه ? چهارصد د?ر ز?ر دستمال کاغذ? برا? و? گذاشته شده است تا برا? زا?مان دچار مشکل نشود. ?ادداشت برا? آن زن بود و در آخر نوشته شده بود : “سع? کن آخر?ن نفر? نباش? که کمک م? کند. ” شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بس?ار محزون بود و گفت که به خاطر پول ب?مارستان نگران است چون نزد?ک زمان زا?مان است و آنها آه? در بساط ندارند. زن جوان ماجرا? آن روز را برا?ش تعر?ف کرد: درباره ? زن? با پالتو? روشن که مبلغ کاف? برا? او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد. قطره ? اشک? از گوشه ? چشم مرد جوان فرو ر?خت و برا? همسرش تعر?ف کرد که آن روز صبح در جاده به هم?ن زن برا? رضا? خداوند کمک کرده است.

 

 




برچسب‌ها: روز برفی- دلار- پالتو
نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/19 توسط سرباز
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد