سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

 

حکایت گله از همسر ناسازگار,حکایت,حکایت هاس سعدی

با کاروان یاران به سوى دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مانوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یکى از شهرهاى شام) بردند و در آنجا در خندقى همراه یهودیان به کار کردن با گل گماشتند. تا اینکه روزى یکى از رؤساى عرب که با من سابقه اى داشت از آنجا گذر کرد، مرا دید و شناخت.

پرسید: اى فلان کس! چرا به اینجا آمده اى؟ این چه حال پریشانى است که در تو مى نگرم؟


گفتم : چه گویم که گفتنى نیست.

 

همى گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خداى نبودم به آدمى پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پاى در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان

ادامه مطلب...


برچسب‌ها: حکایت- زن ناسازگار

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 94/2/31 توسط سرباز
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد