• وبلاگ : آقاسيدبااجازه...
  • يادداشت : دروغ مصلحت آميز به....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • پارسي يار : 11 علاقه ، 1 نظر
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمد محدثه 
    ديگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتي وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روي يکي از صندلي‌ها نشسته بودم که صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم. البته اونا نميتونستن منو ببينن و داشتن با خنده با هم صحبت ميکردن. پيرزن گفت کاشکي مي‌شد يکم ولخرجي کني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم. الان يه سال ميشه که ماهيچه نخوردم. پيرمرد در جوابش گفت ببين اومدي نسازي‌ها. قرار شد بيايم رستوران و يه سوپ بخوريم و برگرديم خونه. اينم فقط بخاطر اينکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجي کنم نميتونم بخاطر اينکه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده. همين طور که داشتن با هم صحبت ميکردن گارسون اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين. پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار. من تو حال و هواي خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود.