• وبلاگ : آقاسيدبااجازه...
  • يادداشت : دروغ مصلحت آميز به....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • پارسي يار : 11 علاقه ، 1 نظر
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمد محدثه 
    چند وقت پيش با همسر و فرزندم رفته بوديم رستوران. افراد زيادي اونجا نبودن، سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يک پيرزن و پيرمرد که حدوداً 60-70 ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بوديم که مردي اومد تو رستوران. يه چند دقيقه‌اي گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبايلش. با صداي بلند صحبت مي‌کرد و بعد از اينکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالي گفت که خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور که داشت از خوشحالي ذوق ميکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن. ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده. خوب ما همگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميکرديم که من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبريک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم. اما بالاخره با اصرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيرزن پيرمرد رو حساب کرد و با غذاي خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
    اين جريان گذشت و يک شب با خانواده رفتم سينما و تو صف براي گرفتن بليت ايستاده بوديم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو ديدم که با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف. يه جوري که متوجه من نشه نزديکش شدم و باز هم با تعجب ديدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب ميکنه. ديگه داشتم از کنجکاوي مي‌مردم. دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اينکه برگشت من رو شناخت. يه ذره رنگ و روش پريد. اول با هم سلام و عليک کرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومد و بزرگم شده. همينطور که داشتم صحبت مي‌کردم پريد تو حرفم و گفت: «داداش اون جريان يه دروغ بود، يه دروغ شيرين که خودم ميدونم و خداي خودم.»

    پاسخ

    سلام...من اصلا وايبر نميرم گوشيم ساده س... اما واقعا واقعيت بود؟
    + محمد محدثه 
    ديگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتي وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روي يکي از صندلي‌ها نشسته بودم که صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم. البته اونا نميتونستن منو ببينن و داشتن با خنده با هم صحبت ميکردن. پيرزن گفت کاشکي مي‌شد يکم ولخرجي کني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم. الان يه سال ميشه که ماهيچه نخوردم. پيرمرد در جوابش گفت ببين اومدي نسازي‌ها. قرار شد بيايم رستوران و يه سوپ بخوريم و برگرديم خونه. اينم فقط بخاطر اينکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجي کنم نميتونم بخاطر اينکه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده. همين طور که داشتن با هم صحبت ميکردن گارسون اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين. پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار. من تو حال و هواي خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود.
    + محمد محدثه 
    احساس کردم دارم مي‌ميرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوري فيلم بازي کردم که اون پيرزن بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين.»
    ازش پرسيدم: «چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي؟ ماها که ديگه احتياج نداشتيم.»
    گفت: «داداشمي، پول غذاي شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارايي مو بدم ولي کسي رو تحقير نکنم.»
    اين و گفت و رفت. يادم نمياد که باهاش خداحافظي کردم يا نه، ولي يادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فيلم چي بود.