ناگهان هوا بارانی شد؛ آنقدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان میبارد سنگ که نیست! میروم و زیر باران کار میکنم اما بیفایده بود.
هر چه که از گودال خارج میکردم، دوباره برمیگشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمیخواهد برگردد! او میخواهد گمنام بماند». سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.
هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاکها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاکها؛ هر چه خاکها را بیرون میریختم بی فایده بود؛ خاکها به داخل گودال برمیگشت!