حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
ادامه مطلب...
برچسبها: خداوند- وزیر- غلام- ستار