سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیکسیرت و با جمال. در کودکى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مىسوخت.
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: «اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم که حُکم کنى و ظالم را کیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».
سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».
یکى گفت: «من در زمین، تخم افکندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه کرد».
آن دیگر گفت: «وى، بذر در شاهْراه افکنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم».
سلیمان گفت: «تو این قدر نمىدانى که تخم در شاهراه نمىافکنند که از روندگان، خالى نیست».
همان دم، مرد به سلیمان گفت: «تو نیز اینقدر نمىدانى که آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد که مرگ بر او پاى خواهد نهاد، که به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیدهاى؟».
سلیمان دانست که آن دو مرد، فرشتگان خدایند که به تعلیم و تربیت او آمدهاند. پس توبه کرد و استغفار گفت.
برچسبها: سلیمان نبی- پیامبرخدا