سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

 

شاهراه

 

سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیک‏سیرت و با جمال. در کودکى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى‏سوخت.

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: «اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم که حُکم کنى و ظالم را کیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».

سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».

یکى گفت: «من در زمین، تخم افکندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه کرد».

آن دیگر گفت: «وى، بذر در شاهْ‏راه افکنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم».

سلیمان گفت: «تو این قدر نمى‏دانى که تخم در شاه‏راه نمى‏افکنند که از روندگان، خالى نیست».

همان دم، مرد به سلیمان گفت: «تو نیز این‏قدر نمى‏دانى که آدمى به شاه‏راهِ مرگ است و چندان نگذرد که مرگ بر او پاى خواهد نهاد، که به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏اى؟».

سلیمان دانست که آن دو مرد، فرشتگان خدایند که به تعلیم و تربیت او آمده‏اند. پس توبه کرد و استغفار گفت.




برچسب‌ها: سلیمان نبی- پیامبرخدا
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 93/12/20 توسط سرباز

قمان حکیم، غلام سیاهی بود که در سرزمین سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت، ولی از دلی روشن، فکری باز و ایمانی استوار برخوردار بود. او که در آغاز جوانی برده ای مملوک بود، به دلیل نبوغ عجیب و حکمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد.

او مردی امین بود، چشم از حرام فرو می بست، از ادای حرف ناسزا و بی مورد پرهیز می کرد و هیچگاه دامن خود را به گناه نیالود و همواره در امور زندگی شرط عفت و اخلاص را رعایت می کرد.

اوقات فراغت خود را به سکوت و تفکر در امور جهان و معرفت حق تعالی می گذراند و برای گذراندن امور زندگی به حرفه خیاطی و یا درودگری مشغول بود. (بعضی گویند لقمان بنده ای بود حبشی که از راه شبانی معیشت خود را می گذراند.)

لقمان از خنده بی مورد و استهزاء دیگران پرهیز می کرد و هیچگاه اراده  خود را تسلیم خشم و هوای نفس نمی کرد. از کامیابی در دنیا مغرور و از ناکامی اندوهگین نمی شد و صبر و شکیبایی او به حدی بود که با از دست دادن چند فرزند، از سر زبونی دیدگان خود را به سرشک غم نیالود.

در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعی وافر داشت و هرگز به دو کس که با یکدیگر مخاصمه و منازعه یا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن که در میان ایشان اصلاح کرد. بیشتر وقت خود را در همنشینی با فقها و دانشمندان و پادشاهان می گذراند و مسئولیت خطیر آنها را گوشزد می کرد و آنها را از کبر و غرور برحذر می داشت و خود نیز از احوال ایشان عبرت می گرفت.

ادامه مطلب...


برچسب‌ها: لقمان حکیم

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/12/19 توسط سرباز

 

صفت حضرت سلیمان

 

هیچ کمالی برای انسان بهتر از شناخت جا‌یگاه خود در نظام هستی، نیست، و جا‌یگاه انسان همان بندگی و‌ عبود‌یت است نه ادعای کبریایی، چنانکه رتبه خداوند سبحان همان ربوبیت اوست، از این رو برای انسان همین فخر بس که مولای او، وی را به عنوان عبد صالح بستا‌ید، چنانکه درباره‌‌ حضرت سلیمان فرمود: "و وهبنا لداود سلیمان نعم العبد انه اوّاب."دلیل بنده‌‌ صالح بودن سلیمان نیز ا‌ین است که او، "اوّاب" است و مکرر به مولای خود رجوع می‌کند.

بنابر این، هم پدر(حضرت داود) اوّاب است: "و اذکر عبدنا داود ذا الأید إنّه أوّاب"، و هم فرزند(سلیمان) و ‌سلسله جلیله آنها سلسله‌‌ اوّابین است. ‌یعنی آنان کاری را بدون رجوع الی الله انجام نمی‌دهند. اگر برای آن کار دستور ‌یافتند انجام می‎دهند و توفیق انجام را هم از‌ جانب خدای سبحان می‌دانند، از ‌این رو ‌آنان می‎توانند بگویند: "إن صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین"، بدین جهت از فضا‌یل خود چنین سخن می‎گو‌یند: " الحمدلله الّذی فضلنا علی کثیر ‌من عباده المؤمنین"آنان همه‌‌ نعمتها را از خدا می‌دانند و زبانشان هم به انعام الهی گو‌یاست.

ا‌ین دو مطلب را قرآن کر‌یم آورده است که اولاً: هر نعمتی که به شما رسیده است، از جانب خداست: "و ما بکم من نعمةٍ فمن الله"و ثانیاً آثار تنعّم در افعال و اقوال شما ظاهر باشد: "و اما بنعمة ربک فحدِّث"؛ نه تنها معتقد باش که نعمت از جانب خداست، بلکه به زبان هم بیاور و تنها از متنعم سخن نگو بلکه از منعم بودن خدا هم حد‌یث کن. نگو: عالمم، متمکنّم، بلکه بگو: خدا را شکر که عالمم کرد، تمکینم داد و ... .

کسی که فقط نعمت را می‎بیند د‌ید مادّی دارد. اما کسی که منعم را می‎بیند، بینشی الهی دارد.




برچسب‌ها: حضرت سلیمان- اواب
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/12/19 توسط سرباز


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/12/17 توسط سرباز

 

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.زن زیبا
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت


طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و
با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ جمعه 93/12/15 توسط سرباز

 

 

به خاطر دارم که شخصی بنام « صنیعی » از اهل اصفهان که ریاست اداره تلفن مشهد رانیز به عهده داشت، برای من حکایت کرد که:
وقتی به درد پا مبتلا شدم و بهارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهای حسن روستائی و شاهزاده دولتشاهی بهخدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمة الله علیه رفتم تا توجهی فرمایند و از آندرد خلاص گردم، چون به خانه او رفتم، دیدم که در اطاق گِلی و بر روی تخت پوست وزیلویی نشسته است.


در دلم گذشت که شاید این مرد نیز با این ظواهر، تدلیس میکند. پس از شنیدن حاجتم، فرمود تا دو روز دیگر به خدمتش برسم.

روز موعودرسید و بنا به وعده آنجا رفتم ولیکن در دل من همچنان خلجانی بود. چون به خدمتشنشستم، نظر عمیقی در من افکند که ناگهان خود را در شهر اراک که مدتی محل سکونتمبود، یافتم.


در آن وقت نیز پسرم در آن شهر ساکن بود. یکسره به خانه او رفتم، ولیبه من گفتند: فرزند تو چندی است که از اینجا به جای دیگر منتقل شده است و نشانی محلجدید او را به من دادند. به سوی آن نشانی جدید راه افتادم و در راه با تنی چند ازدوستان مصادف شدم که قرار گذاشتند همان شب به دیدن من بیایند.


چون به در منزلفرزندم رسیدم و در را به صدا درآوردم، خادمه یی در را بگشود، چون خواستم که به درونبروم، ناگهان صدای مرحوم شیخ مرا به خود آورد، دیدم غرق عرق شده و خسته و کوفتهام.


آنگاه دستوری از دعا و دوا به من مرحمت فرمود، ولی پیوسته در اندیشه بودم کهاین چگونه سیر و سیاحتی بود که کردم؟ پس از چند روز، نامه یی گله آمیز از پسرم رسیدکه چه شد به اراک و تا در خانه ما آمدی، ولی داخل نشده و بازگشتی و چرا با دوستانتکه در راه، قرار ملاقات نهاده بودی، و شب به دیدار تو آمده بودند، تخلّف وعده کردی؟


و در پایان آدرس منزل خود را، در همان محل داده بود که من در آن مکاشفه و سیاحتبه آنجا رفته بودم.




برچسب‌ها: کرامات
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93/12/14 توسط سرباز
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/12/12 توسط سرباز

دربارة تاریخ شهادت حضرت زهرا (س) روایات مختلف و متضاد است. از چهل روز تا شش ماه بعد از رحلت پیامبر (ص).
میان علمای شیعه، دو تاریخ مشهور و مقبول است: یکی هفتاد و پنج روز بعد از رحلت پیامبر (ص) و دیگری نود و پنج روز.

با توجه به رحلت پیامبر اسلام (ص) در بیست و هشتم صفر، بنا به روایت هفتاد و پنج روز، در مورخة سیزدهم تا پانزدهم جمادی الأوّل ، شهادت حضرت زهرا(س) است و این ایام را فاطمیة اوّل می‌ خوانند.

اما بنا به روایت نود و پنج روز، شهادت حضرت(س) در سوم تا پنجم جمادی الثانی است و این ایام را فاطمیة دوم می‌ خوانند.
 

ایام فاطمیه جمعا 6 روز می باشد، 3 روز در ماه جمادی الاول و 3 روز در ماه جمادی الثانی. بنابراین فاطمیه اول از 13 تا 15جمادی الاول است و فاطمیه دوم از سوم تا پنجم جمادی الثانی می باشد. ظاهراً علت اینکه سه روز در هر ماه بعنوان روز شهادت آن حضرت(س) معرفی شده است به این دلیل است که این احتمال وجود دارد که ماههای قمری از رحلت پیامبر(ص) تا شهادت حضرت زهرا(س)،29روز بوده باشند،حال آنکه درصورت کامل بودن ماههای قبل،روز شهادت 13جمادی الاول و یا سوم جمادی الثانی خواهد بود. چرا که طبق تقویم، حداکثر سه ماه قمری 29 روزه و حداکثر 4 ماه قمری 30 روزه می توانند پشت سر هم قرار گیرند.

ولی در عرف به دهه دوم جمادی الاول از دهم تا بیستم جمادی الاول که بنابر قول 75روز، شهادت آن بانوی بزرگوار در آن واقع شده است دهه فاطمیه اول و به دهه اول جمادی الثانی از اول تا دهم جمادی الثانی، که طبق قول 95روز،شهادت حضرت زهرا(س) در آن واقع شده است،دهه فاطمیه دوم گفته می شود.



برچسب‌ها: ایام فاطمیه- عزا
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/12/12 توسط سرباز

 

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
 محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
 رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
 غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
 استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی
 ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند …



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/12/11 توسط سرباز

مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست.

بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم.

مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.




برچسب‌ها: خسیس-مسکین-حاجت
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/12/11 توسط سرباز
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد