سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

 

 

 

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی آمد و گفت :

سـه قفل در زندگی ام وجود دارد و سـه کلید از شما می خواهم.

قفل اول اینست کـه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکـه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
قفل سوم اینکـه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ فرمود :
براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.
براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید ؟!

شیخ فرمود :          نماز اول وقت « شاه کلید » است !




برچسب‌ها: نماز- شاه کلید
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/12/10 توسط سرباز

 

 

خاطره یک استاد دانشگاه شریف: نمره ایی که به ورقه خودم دادم

این خاطره از یکی از اساتید قدیمی دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شریف نقل شده است:
یک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحیح می کردم، به برگه ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می کنم.


تصحیح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زیاد است! کمتر پیش می آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم "کلید" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم!


نکته: اغلب ما نسبت به دیگران سخت گیرتریم تا نسبت به خودمان.

 

 

 

برگرفته از:/www.pandamoz.com



نوشته شده در تاریخ شنبه 93/12/9 توسط سرباز

 

 

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.

 

 

 

برگرفته از:www.pandamoz.com




برچسب‌ها: بهلول- قبر
نوشته شده در تاریخ شنبه 93/12/9 توسط سرباز

 

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.



نوشته شده در تاریخ جمعه 93/12/8 توسط سرباز

 

 

یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده  از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :

 

امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.

سپس به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.چون خیلی خسته بودندتصمیم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند.

ناگهان پای آن دوستی که سیلی خورده بود لغزید و به برکه افتاد.

کم کم او داشت غرق می شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از این ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.

بعد از آن ماجرا دوستش پرسید این چه کاری بود که تو کردی ؟

وقتی سیلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان این جمله را روی سنگ حک کردی ؟

دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی شنها بنویسیم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد.

 

 

برگرفته از وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا




برچسب‌ها: بخشش-سیلی
نوشته شده در تاریخ جمعه 93/12/8 توسط سرباز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در آن روزی که آیة الله نخودکی وفات کرد، یکی از زنان مسیحی در وفات آیة الله نخودکی بسیار گریه و ناله می‌کرد. به او گفتند: تو مسیحی هستی و آیة الله نخودکی روحانی مسلمان، چرا در مرگ او چنین می‌کنی. آن زن گفت: این دو دخترم مریض بودند و پزشکان گفتند: این دو زنده نمی‌مانند.حتی پزشکان آمریکایی هم جواب کردند و رفته رفته حال این دو دختر سخت‌تر شد و به حال جان کندن افتادند.

همسایه ما وقتی حال مرا پریشان دید گفت: تو برای شفای این دو دختر برو نزد آیة الله نخودکی و از او شفا بگیر.

به روستای نخودک رفتم، به خانه آن جناب رسیدم و عرض حال کردم. آیة الله نخودکی گفت: این دو انجیر را بگیر و به آن زن مسلمان که همسایه توست و تو را به اینجا هدایت کرده بده تا با وضو به دخترانت بخوراند. گفتم: آنان قادر به خوردن نیستند. آیة الله نخودکی گفت: در آب حل کنند و به او بخورانند.

به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم. او انجیرها را در آب حل کرد و در دهان دخترانم ریخت. دخترانم پس از چند لحظه چشم گشودند و شفا یافتند.

 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 93/12/6 توسط سرباز


آقای سید محمد ریاضی یزدی، شاعر معروف، حکایت کرد که:
دوستی داشتماز صلحا و خوبان، وی می گفت روزی با سیدی بزرگوار در جائی نشسته بودیم.


شیخیابراهیم نامی که با دوستم سابقه مودّت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول،سید به او گفت: آقا شیخ ابراهیم، ماجرای خود را با مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانیبرای رفیق ما بازگو.


شیخ گفت: از گیلان به زیارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هرچه پول داشتم مصرف شد.


بدون خرجی ماندم. حساب کردم تا مراجعت به وطن، به پانصدتومان احتیاج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به پانصد تومان نیازمندمتا به گیلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم.
اما تا روز دیگر خبری نشد. مجدداً درحرم عرض حاجت کردم و گفتم: سیدی، من گدای متکبری هستم این بار هم احتیاج خود را بهحضورت عرض می کنم، اما اگر عنایتی نفرمائی، دیگر بار نخواهم آمد و چیزی نخواهم گفتولی یادداشت می کنم که امام رضا علیه السلام مهمان نواز نیست.


چون از حرمخارج گردیدم، شنیدم که از پشت سر، کسی مرا صدا می زند، بازگشتم دیدم شیخی است کهبعداً فهمیدم او را « حاج شیخ حسنعلی اصفهانی » می خوانند. حاج شیخ مرا مخاطب ساختهو فرمودند:
آقا شیخ ابراهیم گیلانی چرا اینقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی؟شایسته نیست که چنین بی ادبی و گستاخ باشی.


سپس پاکتی به من دادند. ازاطلاع شیخ بر مکنونات باطنی خود و سخنی که سراً با امام خود در میان نهاده بودم،غرق تعجب شدم. به خانه آمدم و پاکت را گشودم، با کمال شگفتی دیدم که پانصد توماناست.


تصمیم گرفتم که صبح روز دیگر به خانه حاج شیخ بروم و از او بپرسم که چگونهاز راز دل من آگاه شده و این پول از کجا است؟ اما شب در خواب دیدم که شیخ به درخانه آمدند و فرمودند:
آقا شیخ ابراهیم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتی بهتو داده شد، دیگر از کجا دانستم و از کجا آوردم، بتو مربوط نیست. بدان که اگر برایاین پرسش به خانه من بیائی، ترا نخواهم پذیرفت.

از خواب بیدار شدم و دیگربرای این کار به خانه ایشان نرفتم و به گیلان باز گشتم
.




برچسب‌ها: حرم- کرامت امام رضا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/12/4 توسط سرباز

حفاظت از راه دور!

چند تن از دوستان از قول مردی به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بود،روایت کردند که:


حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی شبهای جمعه را در بالای بام حرم بیتوته و عبادت می فرمود. یک شب از ایشان اجازه خواستم تا برای حفاظت باغ انگوری که در خارج شهر داشتم، بروم.

حاج شیخ فرمودند:
شب جمعه دنبال چنین کارها مرو و درهمین جا بمان و اگر نگران باغ خود هستی، دستور می دهم که آنرا نگهداری کنند.


خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پیش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بیرون آمدم. اما چون نزدیک باغ رسیدم، دیدم مردی که جوالی همراه داشت بر روی دیوار باغنشسته است، فریاد کردم کیستی؟


جوابی نداد. نزدیک شدم، حرکتی نکرد، پایش راکشیدم از بالای دیوار روی زمین افتاد، مدتی شانه هایش را مالیدم تا به هوش آمد. گفتم: تو کیستی؟

گفت حقیقت امر آنکه به دزدی آمده بودم، ولی چون بالایدیوار رفتم، گربه ای نزدیک من آمد و چنان بانگ مهیبی کرد که از هوش رفتم تا اکنون که به حال خود باز آمدم
.




برچسب‌ها: حرم امام رضا- باغ
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/12/4 توسط سرباز

 

سیدی از خانواده محترمین مشهد می گوید :
" نزدیک 14 سال بود که از مشهد به تهران رفته بودم و در سنه 1317 برای زیارت ، به مشهد مراجعت کردم و همشیره ام ، همسر مرحوم نظام التّولیه ، امانتی به من سپرد که در مشهد به مرحوم حاج شیخ حسنعلی (رحمة الله علیه) برسانم .
باری ، در همان نخستین روز ورود به مشهد به قریه نخودک رفتم و امانت را در خانه مرحوم شیخ دادم و گفتم که :
" اگر فرمایشی نیست ، به شهر بازگردم"

حاج شیخ پیغام دادند که داخل خانه روم. پیش خود اندیشیدم که من مردی آلوده به گناهم و قابلیت محضر آن بزرگ را ندارم و از ملاقات با ایشان خجل بودم ، به همین سبب گفتم :
" من کاری ندارم ، اگر ایشان را فرمایشی نیست ، بازگردم "

این بار هم قاصدی از طرف ایشان بیرون آمد و گفت :
" حضرت شیخ می فرماید " ما را با تو کاری هست ، داخل شو "

 

 

من پنداشتم که حضرت شیخ مرا با برادرم که در خدمت ایشان رفت و آمدی داشت اشتباه کرده اند ، اما چون به خدمت ایشان رفتم نام مرا بردند و از من و برادرم احوالپرسی کردند و آن وقت دریافتم که ایشان اشتباه نکرده اند.

سپس به من فرمودند :
" فلانی ! اگر بی عاری های جهان را تقسیم می کردند ، بیش از این سهم تو نمی شد. دیگر باید از معصیت و گناه توبه کنی ، چرا در نماز خود کاهلی کرده ای ؟! باید که از این پس در این کار اهتمام کنی."

بی درنگ پذیرفتم
پس از آن فرمودند " باید که از شرب خمر احتراز جوئی "
این را نیز در باطن خود قبول کردم که دیگر گرد این کار نگردم
آنگاه فرمودند " باید که از زنهای بدکاره چشم بپوشی "

ولی من از فرط آلودگی و علاقه ای که به این عمل زشت داشتم ، نتوانستم بپذیرم که از آن عمل اجتناب خواهم کرد و پیش خود اندیشیدم که با متعه کردن آنان ، مشکل این معصیت را حل خواهم کرد. اما ناگهان حضرت شیخ فرمودند :

 


ادامه مطلب...


برچسب‌ها: شیخ نخودکی- مشهد- سید-

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/12/3 توسط سرباز

 

یأجوج و مأجوج,یأجوج و مأجوج چه کسانی بودند,ذوالقرنین کیست

یکی از داستان های جالب قرآنی، داستان یاجوج و ماجوج و مواجه ذوالقرنین با آنهاست.


در دو جای قرآن از یاجوج و ماجوج نام برده شده است. در آیه96 انبیاء و در انتهای سوره کهف که در باره ذوالقرنین و سفرهایش سخن گفته می شود.


"حَتَّى إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً . قالُوا یا ذَاالْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلى‏ أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا"

((و هم چنان به راه خود ادامه داد) تا به میان دو کوه رسید، و در آنجا گروهى غیر از آن دو را یافت که هیچ سخنى را نمى‏فهمیدند. (آن گروه به او) گفتند اى ذو القرنین یاجوج و ماجوج در این سرزمین فساد مى‏کنند آیا ممکن است ما هزینه‏اى براى تو قرار دهیم که میان ما و آنها سدى ایجاد کنى.)(93 و 94 کهف)

 
ذوالقرنین به سرزمینی می رسد که مردمش در سطح پایینی از تمدن بودند و در سخن گفتن(یا فهم و درک سخن) که یکی از نشانه های تمدن است ضعیف و عقب مانده بودند و بین دو کوه زندگی می کردند، این مردم از دست اقوام یاجوج و ماجوج در رنج و عذاب بودند که از پشت کوه ها به آنها حمله می کردند و آنها را غارت می کردند.


مردم این سرزمین به ذوالقرنین پیشنهاد کردند که مالى را از ایشان بگیرد و میان آنان و یاجوج و ماجوج سدى ببندد که مانع از تجاوز آنان بشود. ذوالقرنین پیشنهاد آنها را پذیرفت و به آنها گفت: " آنچه را خدا در اختیار من گذارده بهتر است (از آنچه شما پیشنهاد مى‏کنید) مرا با نیرویى یارى کنید، تا میان شما و آنها سد محکمى ایجاد کنم."(95 کهف)
سپس از آنها خواست یاریش کنند."قطعات بزرگ آهن براى من بیاورید (و آنها را به روى هم چیند) تا کاملا میان دو کوه را پوشانید، سپس گفت (آتش در اطراف آن بیافروزید و) در آتش بدمید، (آنها دمیدند) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته کرد، گفت (اکنون) مس ذوب شده براى من بیاورید تا به روى آن بریزم.(سرانجام آن چنان سد نیرومندى ساخت) که آنها قادر نبودند از آن بالا روند و نمى‏توانستند نقبى در آن ایجاد کنند."(96 و 97 کهف)


پس از بنای سد، ذوالقرنین گفت: "این از رحمت پروردگار من است اما هنگامى که وعده پروردگارم فرا رسد آن را در هم مى‏کوبد و وعده پروردگارم حق است."

  ادامه مطلب...


برچسب‌ها: یاجوج-ماجوج- ذوالقرنین- سوره کهف

نوشته شده در تاریخ شنبه 93/11/25 توسط سرباز
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد