سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید.
پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود زیرا شوهرش را خیلی مسن‌تر از خودش نشان می‌داد. بنابراین هر شب موهای مرد را شانه می‌کرد و موهای سفیدش را می‌کَند.
اما سفید شدن موهای مرد، زن مسن تر را خوشحال کرده بود زیرا دوست نداشت دیگران او را با مادر شوهرش اشتباه بگیرند. او هر روز صبح موهای مرد را مرتب می‌کرد و تا جایی که می‌توانست موهای سیاه مرد را می‌کَند. نتیجه این شد که شوهر آن دو زن، بعد از مدت کوتاهی فهمید کاملاً طاس شده است.

*نتیجه:* اگر به همه خواسته‌های متفاوت و متناقض اطرافیان خود پاسخ دهید بزودی خواهد فهمید که چیزی برای پاسخگویی نخواهید داشت.


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/10/15 توسط سرباز

 

از خردمندی سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟

 
وی در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند الاکلنگی است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/10/15 توسط سرباز


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93/10/15 توسط سرباز

 

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.

بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟ یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.

رئیس گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/10/14 توسط سرباز

 

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد . او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده .

این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد .

یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ، ندید .

پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/10/14 توسط سرباز

 

 

«لقمان‌ پسرش‌ را چنین‌ موعظه‌ کرد:

ای‌ پسرم‌!به‌ خدا شرک‌ نورز که‌ شرک‌ظلمی‌ بزرگ‌ است‌.»


«ای‌ پسرم‌!اگر باندازه‌ دانة‌ خردلی‌ در ضخره‌ای‌ یا در آسمانه‌ یا در زمین‌ باشی‌خداوند آن‌ را در قیامت‌ می‌آورد که‌ خدا باریکدان‌ و آگاه‌ است‌.

ای‌ پسرم‌!نماز بخوان‌و امر به‌ معروف‌ کن‌ و نهی‌ از منکر نما و بر مصیبتها صبر کن‌ که‌ این‌ علامت‌ اراده‌ قوی‌است‌.و از روی‌ تکبر صورتت‌ را از مردم‌ بر نگردان‌ و در زمین‌ با تکبر راه‌ نرو که‌خداوند هیچ‌ فرد متکبر فخر کننده‌ را دوست‌ ندارد.

در راه‌ رفتن‌ میانه‌ رو باش‌ وصدایت‌ را بلند نکن‌ که‌ زشت‌ترین‌ صدا آواز الاغ‌ است‌.»




برچسب‌ها: موعظه لقمان
نوشته شده در تاریخ شنبه 93/10/13 توسط سرباز

 

سلیمان‌ فرزند داود در سیزده‌ سالگی‌ به‌ عنوان‌ جانشین‌ داود انتخاب‌شد. خداوند به‌ او موهبتهای‌ زیادی‌ داد از جمله‌ نبوت‌،سلطنت‌،علم‌ سخن‌ گفتن‌ باپرندگان‌،علم‌ قضاوت‌،حکمت‌ وفرزانگی‌،تسخیر باد و جنیان‌ و دیوان‌ و شیاطین‌برای‌ او و...


سلیمان‌ سازنده‌ «بیت‌ المقدس‌» و«هیکل‌-معبد بیت‌ المقدس‌-» بوده‌ است‌.اوبعد از اتمام‌ ساختن‌ بیت‌ المقدس‌،با گروهی‌ به‌ مکه‌ رفت‌ وحج‌ خانه‌ خدا را انجام‌داد.در راه‌ برگشت‌ متوجه‌ شد مردم‌ سبأ خورشید را می‌پرستند.لذا آنان‌ را دعوت‌ به‌توحید کرد وبعد از حوادثی‌ عاقبت‌ مردم‌ آنجا تسلیم‌ سلیمان‌ شدند.
در روایت‌ است‌ که‌ سلیمان‌ با آن‌ پادشاهی‌ عظیمی‌ که‌ داشت‌،در کمال‌ زهد و بی‌اعتنائی‌ به‌ دنیا بود و خوراکش‌ نان‌ جو سبوس‌ دار بود و لباسی‌ از مو می‌پوشیدوشبها را به‌ عبادت‌ می‌گذراند وروزها را روزه‌ داشت‌.


عمر سلیمان‌ را 55 سال‌ نوشته‌اند.و قبرش‌ در بیت‌ المقدس‌ کنار قبر پدرش‌ داودنبی‌ است‌.


به‌ قسمتی‌ از مطالب‌ سلیمان‌ با دیگران‌ اشاره‌ می‌نمائیم‌:
«ای‌ مهتران‌ من‌!کدامتان‌ می‌تواند تخت‌ بلقیس‌ را پیش‌ از آنکه‌ خود بیایدبرایم‌ بیاورد؟دیوی‌ از پریان‌ گفت‌:من‌ پیش‌ از آنکه‌ از جایت‌ بلند شوی‌می‌آورم‌.اما(آصف‌ بن‌ برخیا)که‌ علمی‌ از کتاب‌ بلد بود گفت‌:قبل‌ از یک‌ چشم‌ بهم‌زدن‌ برایت‌ می‌آورم‌.ناگاه‌ سلیمان‌ تخت‌ را نزد خود دید.پس‌ گفت‌:این‌ از فضل‌خدایم‌ است‌ که‌ مرا آزمایش‌ می‌کند که‌ شاکرم‌ یا کافر؟و هر که‌ شکر کند به‌ سود خودسپاس‌ گفته‌ وهرکه‌ ناسپاسی‌ کند بداند که‌ خدایم‌ بی‌ نیاز و بزرگوار است‌.»




برچسب‌ها: حضرت سلیمان- بیت المقدس
نوشته شده در تاریخ شنبه 93/10/13 توسط سرباز

 

 

شعیب‌ از نسل‌ حضرت‌ ابراهیم‌ بوده‌ است‌ که‌ در سرزمین‌ مدیَن‌ که‌ امروزه‌ بنام‌«معان‌» خوانده‌ می‌شود وبین‌ اردن‌ وعربستان‌ است‌ زندگی‌ می‌کرد.او نخستین‌ کسی‌بود که‌ برای‌ معاملات‌ ترازو وپیمانه‌ ساخت‌ و مردم‌ در معاملاتشان‌ از آنا استفاده‌می‌کردند ولی‌ بعد از مدتی‌ شروع‌ به‌ کم‌ فروشی‌ نمودند و کافر شده‌ وپیامبران‌ الهی‌را تکذیب‌ می‌نمودند.بر اثر کفرشان‌ خداوند بر آنها عذاب‌ خود را که‌ زلزله‌ وگرمای‌ وآتش‌ شدیدی‌ بود فرستاد وآنان‌ را بجز شعیب‌ ویارانش‌،نابود ساخت‌.



نوشته شده در تاریخ شنبه 93/10/13 توسط سرباز

 

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد:

پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر میآورد.

او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید

فریاد زد پسرم!جواب شنید :

پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.

پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟

ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون. نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.




برچسب‌ها: زلزله
نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/12 توسط سرباز

 

 

دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:


در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم.

استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی.

جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:

ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.




برچسب‌ها: عروسی- دکتر
نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/12 توسط سرباز
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد