سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

 

 

روزی شاگردی از راهب پیر هندو  خواست که درسی به یاد ماندنی به وی دهد.

راهب  از شاگردش خواست یک مشت  نمک را داخل یک  لیوان آب بریزد و آن را بنوشد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد.

استادپرسید : “مزه اش چطور بود؟ “

 

شاگرد جواب داد: “بد جوری شور و تنده، اصلا نمیشه خوردش”

پیر هندو  از شاگردش خواست یک  مشت نمک بردارد و او را  همراهی کند.

رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست نمک­‌ها را داخل دریاچه بریزد، بعد یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد. و از او خواست تا آن را بنوشد. شاگرد به­ راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید.

استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملاً معمولی بود . “

پیرهندو گفت:

رنجها و سختی­هائی که انسان در طول زندگی با آن­ها روبرو می­‌شود، همچون یک  مشت نمک است و  این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگ­تر و وسیع­‌تر شود، می­‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را  به­‌راحتی تحمل کند.

 بنابراین: سعی کن که در زندگی یک دریا باشی نه یک لیوان آب.

.




برچسب‌ها: دریا- آب
نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/19 توسط سرباز

 

غافل از اینکه هر گاه اجل فرا رسد یک لحظه هم تأخیر نخواهدکرد.

ولن یؤخر الله نفسا اذا جاء أجلها والله خبیر بما تعملون(( سورة المنافقون آیه 11))

یک لحظه هم مهلت نمی‌دهد!!!پس توبه‌ات را هرگز به تأخیر مینداز! 

 

 

بازآی… بازآی… بسوی خدایت بازآی

هر آنچه هستی بازآی…لا إلــه إلا أنت سبحانک إنی کنت من الظالمین!!!

بار الها! عاقبت ما را خیر و نیکو گردان!

 

 

پروردگارا! از گناهانمان درگذر و ما را به راه راست هدایت فرما…

الهی ما را ببخشای و در فردوس برین جای‌ده…

واز شرک و بدعت و مکر و نیرنگ و گناه دور گردان…

الهی به ما توفیق ده تا در راه حق ثابت قدم گردیم…

آمین یا رب العالمین.



نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/19 توسط سرباز

 

چهل و پنج دق?قه ا? م? شد که در آن سوز سرما ا?ستاده بود. زن? کنار جاده منتظر کمک ا?ستاده بود. ماش?ن ها ?ک? پس ازد?گر? رد م? شدند. انگار با آن پالتو? کرم? اص? تو? برفها د?ده نم? شد. به ماش?نش نگاه کرد که رو?ش حساب? برفنشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پ?چ?د و ک?ه پشم?اش را تا رو? گوش ها?ش کش?د. ?ک ماش?ن قد?م? کنار جاده ا?ستاد و مرد جوان? از آن پ?اده شد. زن، کم? ترس?د اما برخودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او س?م کرد و مشکلش را پرس?د. 

 زن توض?ح داد که ماش?نش، پنچر شده و کس? هم به کمک او ن?امده است. مرد جوان از او خواست ب?ش از ا?ن در آن سرما? آزار دهنده نماند و تا او پنچرگ?ر? م? کند زن در ماش?ن بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برا?ش فرستاده است. در ماش?ن نشسته بود که مرد جوان تقتق به ش?شه زد. زن پول? چند برابر پول پنچرگ?ر? در مغازه را که کنار گذاشته بود برداشت و از ماش?ن پ?اده شد و بعد از ا?نکه از و? تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان با ادب، پول را پس زد و گفت که ا?ن کار را فقط برا? رضا? خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت “:در عوض ، سع? کن?د آخر?ن کس? نباش?د که کمک م? کند”. از هم خداحافظ? کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اول?ن رستوران به راه افتاد. از فهرست غذا? رستوران ?ک? را انتخاب کرده بود که زن جوان? که ماه ها? آخر باردار? خود را م? گذراند با لباس بس?ار کهنه و مندرس? به طرفش آمد و با مهربان? از او پرس?د چه م?ل دارد. زن، غذا?? 80 د?ر? سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، ?ک اسکناس صد د?ر? به زن جوان داد. زن جوان رفت تا ب?ست د?ر بق?ه را برگرداند. اما وقت? بازگشت خبر? از آن زن نبود. در عوض، رو? ?ک دستمال کاغذ? رو? م?ز ?ادداشت? د?ده م? شد. زن جوان ?ادداشت را برداشت. در ?ادداشت نوشته شده بود که آن ب?ست د?ر به ع?وه ? چهارصد د?ر ز?ر دستمال کاغذ? برا? و? گذاشته شده است تا برا? زا?مان دچار مشکل نشود. ?ادداشت برا? آن زن بود و در آخر نوشته شده بود : “سع? کن آخر?ن نفر? نباش? که کمک م? کند. ” شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بس?ار محزون بود و گفت که به خاطر پول ب?مارستان نگران است چون نزد?ک زمان زا?مان است و آنها آه? در بساط ندارند. زن جوان ماجرا? آن روز را برا?ش تعر?ف کرد: درباره ? زن? با پالتو? روشن که مبلغ کاف? برا? او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد. قطره ? اشک? از گوشه ? چشم مرد جوان فرو ر?خت و برا? همسرش تعر?ف کرد که آن روز صبح در جاده به هم?ن زن برا? رضا? خداوند کمک کرده است.

 

 




برچسب‌ها: روز برفی- دلار- پالتو
نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/19 توسط سرباز


نوشته شده در تاریخ جمعه 93/10/19 توسط سرباز

 

 

نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.


برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.


تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93/10/18 توسط سرباز

 

 

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخوام بدونم بابایی……..

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : 2000 تومن

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که برای خریدنش به 1000 تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه بابا ، بیدالم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 1000 تومن که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 2000 تومن دارم. آیا

می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی…




برچسب‌ها: داستان- خریدن
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93/10/18 توسط سرباز

 

زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می‌پخت و همیشه یک نان اضافه هم می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می‌گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گو‍ژپشت از آنجا می‌گذشت و نان را بر می‌داشت و به جای آنکه از او تشکر کند می‌گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمی‌گردد. » این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته‌های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی‌کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می‌آورد. نمی‌دانم منظورش چیست؟

 

 

یک روز که زن از گفته‌های مرد گو‍ژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که می‌کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژپشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:«این تنها چیزی است که من هر روز می‌خورم امروز آن را به تو می‌دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره‌اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می‌خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می‌دهیم با ما می‌ماند و نیکی‌هایی که انجام می‌دهیم به ما باز می‌گردند.

 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 93/10/17 توسط سرباز

 


عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. (بقره/ 216) ‏

 چه بسا چیزی را دوست نمی‌دارید و آن چیز برای شما نیک باشد، و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و آن چیز برای شما بد باشد، و خدا ( به رموز کارها آشنا است و از جمله مصلحت شما را ) می‌داند و شما ( از اسرار امور بی‌خبرید و مصلحت خود را چنان که شاید و باید ) نمی‌دانید.‏

روزی پادشاهی برای پوست‌کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…

 

 

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در

حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می‌توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. 
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می‌گفتی هر چه رخ می‌دهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی‌بینید، اگر من به زندان نمی‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می‌کردند، بنابراین می‌بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 93/10/17 توسط سرباز

 

روزی مردی خواب عجیبی دید. 
دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند را باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می‌گذارند و آن ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.



مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوند را برای بندگان به زمین می‌فرستیم. 

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/10/16 توسط سرباز

 

 


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت و باارزش بود، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید این هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

 چند روز بعد پدربزرگم ازم پرسید، کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت، اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن وسعی می‌کردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو  از دستم بیرون کشید و رفت.

 

 

فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه ازدواج اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می‌کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر می‌کنی که خوب این که تعهدی نداره، می‌تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش استفاده می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…و این تفاوت عشق است با ازدواج.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/10/16 توسط سرباز
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد