برچسبها: عطار
آقاسیدبااجازه... |
|
لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند.
شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند.
یکی از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی.
شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی.
ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد.
شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود.
بشـــــکن آن بتــهـا که داری ســـر بسـر
تا عوض یابی تو دریای گهر
نفس را چون بت بسوز از شوق دوست
تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست
حکایت از منطق الطیر عطارِ نیشابوری
برچسبها: عطار نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/11/21 توسط سرباز
هر هفته تعداد زیادی از مردم برای شنیدن موعظه هایش نزد او می رفتند. روزی ، موعظه بسیار جالبی برای مردم ایراد کرد. هفته بعد که مردم برای شنیدن سخنان به نزد او رفتند باز هم همان موعظه را شنیدند. هفته بعد هم همینطور و ... این موعظه پنج هفته پیاپی تکرار شد. نزدیکان او تصمیم گرفتند این مسأله را با او در میان بگذارند. آنها فکر می کردند شاید مشکلی به وجود آمده باشد. به لحاظ منزلت و جایگاه او آنها در عین تواضع به او گفتند: آیا می دانید موعظه امروز شما همان موعظه ایست که چند هفته است ایراد می کنید؟ چند لحظه سکوت کرد پس با خونسردی لبخند زد و گفت: بله! درست است اما آیا شما به این موعظه و سخنان عمل کرده اید که من حرف های دیگری برای گفتن به شما داشته باشم؟ برچسبها: موعظه نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93/11/21 توسط سرباز
خانم سونیا ویلیامز فضانورد هندی الاصل آمریکایی تبار است او پس از بازگشت از آخرین سفرخود در سال 2014 از ایستگاه فضایی ناسا به دین اسلام مشرف شد. دلیل این تصمیم را از این خانم سوال کردند. گفت: در مدت حضورم در ایستگاه ناسا، زمین را در تاریکی مطلق می دیدم. ولی هشت نقطه از زمین همیشه نورانی بود. و دیگر اینکه مدام و بلا انقطاع در آسمان بدون وجود کوچکترین فرکانسی، صدای اذان می آمد. وقتی به زمین برگشتم. موقعیت جغرافیایی هشت نقطه نورانی را با دقیق ترین دستگاه های مکان یاب بررسی کردیم. آن هشت نقطه نورانی عبارت بود از" مکه. مدینه . قبرستان بقیع . کربلا.سامرا.کاظمین.نجف. و مشهد. من هیچ راهی جز فرود آوردن سر تعظیم و تسلیم در مقابل اسلام و شیعه نداشتم... برچسبها: فضانورد- هشت- امریکایی نوشته شده در تاریخ شنبه 93/11/18 توسط سرباز
حضرت خضر(ع) از پیامبران معاصر حضرت موسی(ع) بود. او همان عالم الهی بود که حضرت موسی(ع) به دیدارش رفت. در قرآن بدون ذکر نام با عبارتی درخشان* ستوده شده است: ... او از بندگان ما بود که رحمت خویش را به سویش فرو فرستادیم و از نزد خویش به او علم آموختیم. در بارهی حضرت خضر(ع) غیر از توصیف بالا و داستان همراهی حضرت موسی(ع) با او، چیز دیگری ذکر نشده است. امام صادق(ع) فرمود؛ حضرت خضر(ع) را خدا به سوی قومش مبعوث فرمود. وی مردم را به سوی توحید، انبیاء(ع)، فرستادگان خدا و کتابهای او دعوت میکرد. از معجزاتش این بود؛ روی هر زمین خشکی مینشست، زمین سبز و خرم میگشت. دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است. نام اصلی خضر "تالیا بن ملکان بن عامر بن أرفخشید بن سام بن نوح (ع)" است. نوشته شده در تاریخ جمعه 93/11/17 توسط سرباز
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد. قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 93/11/15 توسط سرباز
آغاز دهه ی فجر مبارک دهه ای که دهها سال برای آمدنش گذشت.... دهه ای که دهها هزارنفر برای مهیا کردنش از جان گذشتند.... دهه ای که هزاران نفر برایش دعا کردند.... دهه ای که میلیون ها نفر از نعمتش بهره مند شدند.....
دهه فجر مبارک برچسبها: دهه فجر- مبارک نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/11/12 توسط سرباز
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از قورباغهها به داخل چاهی عمیق افتادند. بقیه قورباغهها در کنار گودال جمع شدند. وقتی عمق زیاد گودال را با چشم خود دیدند، به آن دو گفتند: چارهای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و باتمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون آیند… اما قورباغههای دیگر دائماً به آنها میگفتند: دست از تلاش بردارید… نمیتوانید خارج شوید… مرگ شما قطعی است. بعد از مدتی یکی از قورباغهها تسلیم شد و به قعر گودال افتاد و مُرد. اما قورباغهی دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت. قورباغهها فریاد میزدند که: دست از تلاش بردار، بی فایده است، نتیجهای نخواهی گرفت. اما او توانش را بیشتر و بیشتر میکرد و بالاخره خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند: چه دلیل داشت که به حرفهای ما توجه نمیکردی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست… او در تمام مدت فکر میکرده که دوستانش وی را تشویق میکنند. . نوشته شده در تاریخ شنبه 93/11/11 توسط سرباز
زنی در کعبه طواف می کرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت. (لحظه ای) آن زن بازوی خود را خارج کرد و آن مرد دستش را دراز نمود و بر روی بازوی آن زن گذاشت. خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند. مردم ازدحام نمودند، بطوری که راه عبور بسته شد. کسی را پیش امیر مکه فرستادند و امیر مکه، فقهاء و علماء را حاضر نمود و آنها فتوا دادند که باید دست مرد را ببرند، چونکه آن مرد مرتکب جنایت شده است.
برچسبها: طواف خانه خدا- نامحرم نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93/10/21 توسط سرباز
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیکتر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببره خونه … میتونست قسمتهای خراب میوهها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچههاش …
هم اسراف نمیشد هم …
هم بچههاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید … دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه … تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان … مادر جان! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه … مُو مُستَحق نیستُم!
زن گفت: اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوههارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه …. پیر شی! الهی خیر بیبینی مادر!
برچسبها: میوه- مستحق نوشته شده در تاریخ شنبه 93/10/20 توسط سرباز
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
ابتدا در فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد. آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خودِ او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: خانم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: خانم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: خانم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سؤالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: خانم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ! نتیجه اخلاقی: برچسبها: ناشنوا- آشپزخانه نوشته شده در تاریخ شنبه 93/10/20 توسط سرباز
|
|
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد |