سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقاسیدبااجازه...
 

نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود...
دو دقیقه از فیلم گذشت 
چهار دیقه دیگر هم گذشت 
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!

 

صدای همه درآمد.

معلول

 

 

 

اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.

ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین

و به یک کودک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..


جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.


پس قدر زندگیتان را بدانید!




برچسب‌ها: معلول- تخت- سینما
نوشته شده در تاریخ جمعه 94/2/25 توسط سرباز

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.


سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....


تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

جزیزه

 

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»


آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!».



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 94/2/24 توسط سرباز

دوستم که به اسپانیا سفر کرده بود خاطره جالبی رو تعریف کرد:

می گفت در یکی از روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شدم و برای خود و همراهم قهوه سفارش دادم . در حالی که روی میز منتظر سفارشمان بودیم در کمال تعجب دیدیم که بعضی از مشتریان جلوی پیشخوان آمده و در حالی که خودشان تنها بودند سفارش دوتا چایی و ?ا دوتا قهوه میداند و میگفتند یکی برای خودم و یکی برای دیوار.


قهوه



از نوع سفارش در حیرت ماندیم . متوجه شدیم که بعد از هر اینگونه سفارش پیشخدمت یک برگه کوچک که روی آن چای و ?ا قهوه نوشته است به دیوار پشت سرمان چسپاند و جالب اینکه دیوار پشت سرما پر از این برگه ها بود . در ذهنمان هزاران فکر به وجود آمد که دلیل اینکار چیست و این حرکت یعنی چه. در افکار خود غوطه ور بودیم ...

آدم فقیر و ژنده پوشی وارد قهوه خانه شد و سفارش یک قهوه داد اما با این جمله " ببخشید بی زحمت یک قهوه از حساب دیوار " و پیشخدمت یکی از کاغذها را روی آن قهوه نوشته بود از روی دیوار برداشت و پاره کرد و یک قهوه به آن مرد فقیر داد بدون آنکه از آن مرد پولی بگیرد...

 

 

 





برچسب‌ها: نیکی- دجله- فرات
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 94/2/24 توسط سرباز



برچسب‌ها: امام کاظم-
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 94/2/23 توسط سرباز

حکایت,حکایت خدا چه می خورد,حکایت جالب,حکایت های آموزنده

 

حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:


بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

ادامه مطلب...


برچسب‌ها: خداوند- وزیر- غلام- ستار

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 94/2/23 توسط سرباز

شخصی از امام صادق (ع) پرسید: مگر علی (ع) در دین خدا، قوی و قدرتمند نبود؟

امام (ع) فرمود: آری قوی بود

او پرسید: پس چرا آن حضرت بر اقوامی (بی ایمان و یا منافق) مسلط شد ولی آنها را نکشت ، چه چیز مانع شد؟

امام صادق (ع) فرمود: یک آیه از قرآن ، مانع شد. او پرسید: کدام آیه ؟


فرمود: این آیه : لو تزیلوا لعذبنا الذین کفروا منهم عذابا الیما ...... و اگر مؤمنان با کافران ، از هم جدا می شدند، کافران را عذاب دردناکی می کردیم)فتح – 25)

سپس افزود: خداوندت ودیعه های با ایمانی در صلب اقوام کافر و منافق داشت ، و علی (ع) هرگز پدرانی را (که آن ودایع در صلب آنها بود) نمی کشتند، تا آن ودایع ظاهر گردد.

و کذلک قائمنا اهل البیت لن یظهر ابدا حتی تظهر ودائع الله عزوجل : و همچنین قائم ما اهل بیت (ع) آشکار نمی شود، تا این ودیعه ها آشکار گردند.

یعنی ظهور حضرت قائم (عج) نیاز به یاران مؤمن و پاک دارد، تا چنین افرادی به صحنه نیایند وسائل ظهور آن حضرت ، فراهم نشده است،

پس ‍ باید به زمینه سازی برای ظهور توجه کرد.




برچسب‌ها: زمینه ظهور- امام زمان- امام صادق
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 94/2/22 توسط سرباز

حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت می گوید:

زندگی پدرم دو جهت داشت: بخشی از زندگی ایشان، جهت فیزیکی آن است که در خانواده و دوستان مطرح بود و گوشه‌هایی از آن به ما رسیده است ولی جهت دیگر؛ زندگی درونی ایشان بوده که نه خودشان راجع به عواملی که در شخصیت ایشان موثر بوده صحبت و راهنمایی می‌کردند و نه حتی مدارک و آثار و نامه‌هایی را که از علمای مختلف داشتند و ما می‌توانستیم از آن بهره ببریم را نشان می‌دادند.

من خواستند. بنده چمدان را برای ایشان بردم و بعد دیگر از آن چمدان خبری نشد. نمی‌دانیم که چه شد. یقین داریم از منزل بیرون نرفته ولی دیگر نیست.

ایشان اسرار مگوی خود را واقعا مگو گذاشتند. ما یک سری اطلاعات از ایشان به صورت کم و کوتاه و پراکنده به دست می‌آوردیم. این اطلاعات به صورت معما برای ما باقی بود.

 

 

 

http://fararu.com/fa/news/112858

 




برچسب‌ها: چمدان
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 94/2/21 توسط سرباز

 

می گفت: «می خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید.»بچه ی اصفهان و از سربازهای ارتش بود. می گفت: «حس کنجکاوی ام باعث شد وارد میدان مین شوم، وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتی آن جمجمه را دیده ام، شب ها خواب ندارم. فکر می کنم از بچه های خودمان باشد و الان خانواده اش منتظرش هستند.» رفتم تا کنار جمجمه رسیدم. پیکری آن جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود. خاکها را کنار زدم و پیکر را روی برانکارد گذاشتم. قصد بازگشت داشتم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده، خوب است جستجو کنیم، شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدی افتاده بود با یک بی سیم و آن سو تر شهیدی دیگر و..... 
آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد. همان سرباز، مثل باران بهاری اشک می ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم. گفت: «آقا، وقتی دیدم هر هفت شهید مهر وتسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلی وقتها در خواندن نماز کوتاهی می کنم. از امروز دیگر همه ی نمازهایم را سر وقت می خوانم.»




برچسب‌ها: شهدا- نماز اول وقت
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 94/2/21 توسط سرباز

 

با آمبولانسی که آرم هلال احمر داشت از این منطقه به آن منطقه می رفتم. روی شیشه ی عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایی.»

دو شبانه روز نخوابیده بودم. در جاده ی اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. کنار جاده پارک کردم و توی ماشین خوابیدم.

نمی دانم چه مدت خوابم برد که با صدای شیشه ی ماشین بیدار شدم. چوپان عشایری از اهالی کرمانشاه بود که در زمستان دام های خود را این اطراف می آورد.

گفت: «آقا، خیلی وقت است، دنبال شما می گردم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «دنبالم بیا» او با موتور و من پشت سرش حرکت کردم.

رفتیم تا به عین خوش رسیدیم. توی جاده ی خاکی پیچید. حدود سه کیلومتر پیش رفتیم. کنار تپه ی کوچک خاک ایستاد. خاک ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بی خوابی و آن خواب بی جا نبوده است.

پرسیدم: «چی شد سراغ من آمدی؟» گفت: «پشت ماشین را خواندم.»



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 94/2/21 توسط سرباز

 

سال 72 در محور فکه اقامت چندماهه ای داشتیم. ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاک های منطقه بودند، ولی شهیدی پیدا نمی کردیم. من پیش خودم می گفتم: «یا زهرا (س)! من به عشق مفقودین به این جا آمده ام اگر ما ار قابل می دانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند اگر هم نه برگردیم تهران.» 


روز بعد بچه ها با دلی شکسته مشغول کار شدند. در همین حین درست روبه روی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاک ها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در این جا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم پیکر شهید کاملاً نمایان شد خاک ها که کاملاً برداشته شد متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود. 


با احتیاط خاک ها را برای پیدا کردن پلاک ها جست وجو کردند با پیدا شدن پلاک ها آن دو ذوق و شوقمان دوچندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب بود. پیکر های مطهر را از زمین بلند کردیم در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...»




برچسب‌ها: انتقام سیلی زهرا
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 94/2/20 توسط سرباز
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
تمامی حقوق مطالب برای آقاسیدبااجازه... محفوظ می باشد